۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

قیامت رسید : محکمه الهی بر پا شد ؟!!


تمامی گسل های روی زمین به لرزه افتاده بودند و زلزله ای به قدرت بیست و هشت ریشتر تمامی کره زمین رو می لرزاند و تکون می داد،

بطوریکه نیمکره شمالی از نیمکره جنوبی کاملا جدا شده بود.طوفانی به سرعت پانصد و پنجاه کیلومتر در ساعت، در کل سطح کره زمین در حرکت بود.

باران و برف و تگرگ شدیدی می بارید و سیل و «سونامی» همه جا را زیر آب برده بود.تمامی آتشفشانهای دنیا بطور همزمان فوران می کردند و مواد مذاب را به هوا پرتاب می کردند.خورشید خاموش و عین ذغال نیم سوز قرمز شده بود و دود می کرد.

کره ماه از جاش کنده شده بود و رفته بود.

خود کره زمین هم بر اثر اینهمه انفجار و زلزله و طوفان، از مدار خود خارج شده و بسوی خورشید در حرکت بود.

ستاره ها و سیاره ها با هم تصادف می کردند و یکی پس از دیگری منفجر می شدند و از زمین و آسمان، تکه های شهاب و سنگهای آتشین می بارید.

کره زمین یواش یواش رفت و رفت و رفت، تا با خورشید تصادف کرد و در یک لحظه همه چیز خاکستر شد.
تمامی انسانها و حیوانها از قوی و ضعیف، پیر و جوان، فقیر و غنی، خوب و بد، سیاه وسفید، عالم و نادان و خلاصه که همه چیز و همه کس، نابود شد و رفت.

آمریکا با همه ارتش اش، انگلیس با تمام سیاستش، اروپا با کل صنعتش، ژاپن با آخرین تکنولوژی اش و بقیه قدرتها و کشورها با تمام وجود و توانشان، نتوانستند در مقابل این پیشامد مقاومت بکنند.

فردای آن روز

تمامی انسانهای دنیا از آغاز آفرینش تا پایان حیات، در جایی میان زمین و آسمان ایستاده بودند و در دست هرکدامشان یک پرونده، شامل نامه اعمال، فیلمهای دوران زندگی و سایر مدارک مربوط به زندگی مادی آنها بود.هیچ نوری وجود نداشت، ولی همه چیز قابل دیدن بود. هیچ قلبی نمی طپید، ولی همه زنده بودند.

در اونجا نه زمانی وجود داشت و نه مکانی! نه آب بود و نه هوا! همه هاج و واج و هنوز در شوک آن اتفاق عظیم بودند.آدم و حوا هم اونجا بودند و با لذت به بچه ها و نوه ها و نتیجه هاشون نگاه می کردند و سیب می خوردند.

یواش یواش مردم دریافته بودند که چه خبرشده و همه منتظر بودند که«دادگاه عدل الهی» کار خودش رو آغاز کنه. آدمهای خوب، با خوشحالی وبی تابی از کوچه باغهای بهشت حرف می زدند و در حالیکه آب از لب و لوچه شون آویزون شده بود،از حوری و پری های بهشتی تعریف می کردند.

آدم بدها هم یک گوشه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند و همدیگر رو دلداری می دادند.یکی می گفت: آخ آخ آخ، دیدی بدبخت شدیم! جدی جدی داریم می ریم جهنم ها!!! دیدی همه چیز راست بود؟!

هی بهمون گفتن «عرق نخور»، «دروغ نگو»، «آدم باش»...!اما گوش نکردیم و بهشون خندیدیم.حالا چیکار کنیم؟

اون یکی می گفت: بابا تو خیالت راحت باشه. مگه نمی گی جدت سید بوده؟ خوب پس ایشالله میاد و نجاتت می ده! من چی بگم که امروز فهمیدم ریشه خانواده ام برمیگرده به «یزید» و «شمر».

بعضی ها هم در میان آدم خوبها، دنبال«آشنا»و «پارتی»می گشتند تا بلکه یکجورایی وساطتشون رو بکنه و از جهنم نجاتشون بده.یکی دیگه با بیخیالی می گفت: اووووو...اینهمه آدم اینجاست.

تا نوبت به ما برسه، یه سه چهارهزار سالی طول می کشه، تا اون موقع هم خدا بزرگه. بالاخره یه چیزی پیش میاد دیگه. اصلا" چه می دونم شاید تا اون موقع، جهنم پر بشه و دیگه جا نداشته باشه. شاید هم بالاخره یکی پیدا بشه و وساطت ما رو هم بکنه!!!

بعضی ها هم، آدمهای معروف زمان خودشون رو پیدا کرده و به دورشون جمع شده بودند و مشغول گپ زدن بودند. یکسری به دور«ادیسون»جمع شده بودند و ازش تشکر می کردند. یک عده هم به دور «هیتلر» جمع شده بودند و بهش بد و بیراه می گفتند.

بعد از مدتی،یواش یواش تدارکات برپایی دادگاه آغاز شد.

مردم به دسته های مختلف تقسیم شدند و در صف ایستادند. همه هیجان داشتند و صدا از کسی در نمی آمد.

منشی دادگاه،«ترازوی اعمال» را روی میز رئیس دادگاه گذاشت و دادگاه کار خود را آغازکرد.

منشی دادگاه از جمعیت حاضر پرسید: آیا کسی داوطلب برای بازپرسی و محاکمه هست ؟هیچکس جواب نداد. چون همه آدمها یکجورایی می دانستند که در طول زندگیشون بالاخره دو سه تا خلاف کرده و مرتکب گناه شده اند، بنابراین نمی خواستند داوطلبانه نفر اولی باشند که محاکمه میشه.

منشی دادگاه دوباره پرسید: داوطلب نبود؟ بابا یعنی یکنفر جیگر دار بین شماها پیدا نمیشه که به خودش و اعمالش اعتماد داشته باشه؟ ما رو باش به کی می گفتیم اشرف مخلوقات!!!یواش یواش صدای پچ پچ و همهمه مردم بلند شد.

یکی می گفت: بابا برو دیگه، تو که توی زندگیت آدم خوبی بودی، تو چرا می ترسی؟ مگه نمی گفتی من آدم مومن و معتقدی بودم! من عبادت می کردم. من به همه کمک می کردم!! خوب برو دیگه!اون یکی می گفت: اگه راست می گی خودت چرا نمی ری؟ تو که سی سال خیریه داشتی ؟ پس چی شد، چرا می ترسی؟؟

خلاصه منشی دادگاه که دید اینطوری نمیشه گفت: حالا که هیچکس حاضر نمیشه، خودم صداتون می کنم....میلیونها نفر آمدند و با قبول اتهامات وارده از قبیل دروغ، تهمت، دزدی، هیزی، خیانت، مزاحمت، کلاهبرداری، مال مردم خوری و...کفه گناهان خود را سنگین نمودند و راهی طبقات مختلف جهنم شدند.

هرکس گناهان کمتری مرتکب شده بود، به طبقه بالاتر و برای مدت زمان کمتری محکوم می شد.و هرکس هم که گناه بیشتری کرده بود، به طبقات اول منتقل میشد.از سیاستمداران هم در موتورخانه پذیرایی ویژه به عمل می آمد!!!

جالب اینجا بود که هنوز هیچکس بدون شاکی خصوصی از میان مردم، به جایگاه نیامده بود وتا اینجای کار همه جهنمی بودند.

تا اینکه پس از مدتها، بالاخره یکنفر پیدا شد که هیچکس از او شکایتی نداشت و نامه اعمالش فقط یک برگ بود و آن یک برگ هم چیزی جز اسم و مشخصاتش نبود.

ضمنا او دارای چندین برگ تقدیرنامه و رضایتنامه و کارت آفرین و تائیدیه از افراد معتبر و مورد اعتماد بود.او به جایگاه رفت تا در برابر پرسشها، جوابگو باشد.

در میان انسانها او شاکی نداشت و همه از او به خوبی یاد می کردند. او درعمرش به هیچکس دروغ نگفته بود و هیچ کار خلافی در زندگی نکرده بود،او حتی خلاف رانندگی هم نکرده بود و به عمرش با هیچ پلیس یا قاضی روبرونشده بود.

قاضی پس از مطالعه پرونده او، حکم جهنم برای او صادر کرد.

او پرسید: آخه چرا؟ منکه به کسی بدی نکردم، در تمام طول زندگیم آزارم به یک مورچه هم نرسیده!!! من چرا برم جهنم؟؟

؟قاضی پرسید: مطمئنی که آزارت به یک مورچه هم نرسیده؟

او گفت: بله، اگر بود که بالاخره بین اینهمه آدمیزاد، یکنفر شاکی بر علیه من پیدا می شد!قاضی گفت: مگه فقط آدمیزاد مخلوق خداست ؟ یعنی میگی بقیه جانداران دنیا، هیچ حقی برای زندگی در زمین و آسمون نداشتند؟ شما انسانها چقدر از خود راضی هستید! فکر کردی که خدا این همه زمین و آسمون رو فقط برای شماها درست کرده ؟ تازه به همونش هم که گند زده بودید!!!

آهای منشی! بگو شهود و شاکی ها در دادگاه حاضر شوند.بلافاصله درب دادگاه باز شد و هزاران پرنده و چرنده و درنده، وارد دادگاه شدند و در جایگاه شهود ایستاندند

.اول مورچه به نمایندگی جامعه مورچگان گفت:مرد حسابی چرا دروغ می گی ؟ تو در طول زندگیت، هزاران مورچه رو کشتی و بی خانمان کردی، بعدش می گی آزارت به مورچه هم نرسیده؟؟؟ پس اون روزیکه داشتی حیاط خونه ات رو سمپاشی می کردی، برای عمه ات سم می ریختی

؟سوسک آمد و گفت: بی معرفت، من به تو چیکار داشتم که هرجا من رو می دیدی،با دمپایی دنبالم می کردی و من رو زیر پاهات له می کردی؟ بزنم لهت کنم؟؟

مرغ آمد و گفت: یادته هر وقت که مهمون داشتی و می خواستی خیلی ازشون پذیرایی کنی، کله دوسه تا از ما رو می بریدی و روی آتیش کبابمون می کردی ؟ هیچ فکر کرده بودی که ما هم جون داشتیم و دوست داشتیم زندگی کنیم؟ شاید فکرمی کردی شکم تو مهمتر از جون ماست!

گوسفند اومد و گفت: به هیچکس به اندازه من ظلم نکردی . سرم رو زنده زنده می بریدی، پوستم رو قلفتی می کندی. دل وجیگرم رو کباب می کردی.گوشت تنم رو به سیخ می کشیدی.کله ام توی دیگ می پختی. زبونم رو از حلقومم می کشیدی بیرون و باهاش خوراک درست می کردی! با مغز سرم ساندویچ درست می کردی و از بچه توی دلم، «کباب بره» درست می کردی. وقتی عروسی داشتی، من رو قربونی می کردی ! اگه عزادار و ناراحت بودی، بازم سر من بیچاره رو می بریدی . اگه کارت جایی گیر بود، نذر می کردی که اگه کارم درست بشه، یه گوسفند قربونی می کنم!اگه ماشینی، خونه ای، ویا چیزی می خریدی، کله من رو می بریدی، مسافر داشتی، گوسفند می کشتی. مریض داشتی، گوسفند می کشتی. آخه من به تو چی بگم ای بی رحم!

سپس ماهی سفید به نمایندگی جامعه آبزیان به جایگاه شهود احضار شد.او از متهم پرسید: اون روزهایی که با برو بچه ها برای تفریح می رفتین لب رودخونه رو یادت میاد؟ یادته وقتی قلاب ماهیگیریت رو از آب می کشیدی بیرون و یک ماهی در حال جان کندن رو می دیدی چقدر کیف می کردی و قهقه می زدی؟ سبزی پلو با ماهی دوست داشتی؟ اونا همه بچه های من بودند که گیر قلاب و تور ماهیگیری تو می افتادند. تازه کاشکی فقط ما ماهیها رو می گرفتی. شما آدمها به قورباغه و میگو و خرچنگ هم رحم نمی کردید. شماها حتی کوسه و هشت پا رو هم می گرفتید و می خوردید.

خرس آمد و گفت: ببینم ! اون پالتویی رو که کلی پول بابتش دادی و برای زنت کادو خریدی رو یادته؟ اون پالتوی گرونقیمت، از پوست تن من درست شده بود! آره داداش، به همین راحتی من رو کشتند تا برای خانم شما پالتو درست کنند. اونم دو روز پوشیدش و بعدش هم انداختش یه گوشه و گفت:هانی جون!! این دیگه از مد افتاده، برو برام پوست روباه بخر.

سوسمار در ادامه گفت: حیوانی از من درنده تر و بی رحم تر در دنیا وجود نداشت. هیچ حیوون دیگه ای هم جرات شکار کردن و حتی نزدیک شدن به من رو نداشت. ببین شما آدمها دیگه چه جونورهایی بودید که ما رو می کشتید تا از پوستمون کیف و کفش درست کنید.

خلاصه همه حیوانات و حشرات، از دایناسور گرفته تا پشه، آمدند و از آدمیزاد شکایت کردند و رفتند، بعد هم گیاهان و نباتات آمدند و شکایات خودشون رو برعلیه آدمیزاد مطرح کردند.

قاضی جلسه که دید از پس اینهمه شکایت بر نمیاد، ختم جلسه رو اعلام کرد و گفت: این دادگاه نیاز به بررسی بیشتر و دقیق تر دارد بنابراین در جلسه آینده خودتون می دونید و خدای خودتون.

منکه از پس اینهمه جنایت وشکایت بر نمیام! خدا خودش بهتون رحم کنه